روزانه ۱۶ مرداد ۱۴۰۲

– پس از خوردن ناهار، از سفره خانه بیرون زدم. با سلام و صلوات از پله های بدون نرده پایین آمدم. از خیابان رد شدم. ماشین گرفتم. پس از چند دقیقه زیر آفتاب داغ ایستادن، یک پراید نقره ای آمد که آن سوی بلوار ایستاد. باز آن سمت برگشتم و سوار شدم. راننده شروع به درددل کرد. در حرف هایش گفت از مال دنیا همه چیز داشت ولی از دست داد. دو سال پیش همه را فروخت و فرانکفورت آمریکا رفت که اقامت بگیرد. ولی دلتنگی مادر، بی طاقتش کرد. پس بی همه چیز بازگشت. و من تمام راه در دلم می گفتم حتمن جوان بیچاره عقده حقارت دارد و آگاهی ندارد. وگرنه فرانکفورت که نام شهری در آلمان است. ولی خب، پس از تحقیق دانستم که آمریکا هم فرانکفورت دارد!