دیر شد. باید زودتر برود. کلید آسانسور را زد و انتظار کشید تا بیاید. یکی از همسایه ها هم آمد داخل آسانسور. با سوییچ طبقه را انتخاب کرد! با خودش گفت: این پنل و صفحه آسانسور خیلی زود خراب خواهد شد.
**
همه چیز آماده بود. قرار بود همکلاسی ش بیایید تا روی پروژه ای با هم کار کنند. همکلاسی آمد. بنفشه لپ تاپش را آورد. تمام مدت کار گلناز با روان نویس نوک تیزش روی مانیتور لپ تاپ برای بنفشه توضیح می داد. ولی بنفشه دیگر حواسش نبود چون فقط حرص می خورد. خشمگین بود که نمی تواند حرفی بگوید. خشمگین بود که گلناز این طور ناملایم با مانیتوری که فشار جسم نوک تیز پیکسلهایش می سوزد رفتار می کند.
یک پاسخ
Good day! This post could not be written any better!
Reading through this post reminds me of my good old room mate!
He always kept chatting about this. I will forward this write-up to him.
Fairly certain he will have a good read. Thanks
for sharing!
Here is my site: https://www.cucumber7.com/