نمی دانم چرا خیال کردم چهره اش این همه آشناست. انگار کورسویی در دوردست های ذهنم، آن آخرها چشمک می زد و می گفت اوست،
نشخوارهای ذهن من، یک شنبه ، ۰۵/۰۴/۱۴۰۱ سال تحصیلی جدید، حسین جان قرار است کلاس اول دبستان برود، آقای عسل و خوش تیپ مامان. با
دیروز حسین رفت دندانپزشکی و خانم دندانپزشک دندانش را عصب کشی و روکش کرد. وقتی برگشت خانه، درد داشت. قطره پاراکید به پسرم دادم.
نشخوارهای ذهنی، یکشنبه ، ۲۲/۰۳/۱۴۰۱ ماگم از روی میز اداره ناپدید شد!!! فکر کنم دیروز عصر که یک سری کارگر برای جا به جایی آمده
کلیه حقوق متعلق به وبسایت لیلاالسادات ازغدی می باشد.
آخرین دیدگاهها