اول نوروز ۱۴۰۲

ناخن انگشت کوچک دست راستم به اندازه یک سوم کبود شده و می سوزد. انگشتم ورم کرده. دستم درد می کند. امشب باران بسیار تندی بارید. شب بود. عینکم را برداشتم. چون زمان بارش باران ، ماسک که می زنم، عدسی عینکم بخار می گیرد.
امشب رفتیم بام لند. خواستیم برویم دریاچه. فقط تا کتاب فروشی حوض نقره‌ رفتیم. کلی کتاب و دو تا تقویم رومیزی خریدیم.
من و حسین جان زیر آلاچیق رو به روی حوض نقره، کنار دکه، منتظر شدیم تا احسان که رفته بود ماشین را نزدیک تر بیاورد، برگردد.
مدت زیادی بود که از رفتنش می گذشت.
در حقیقت، آلاچیق متعلق به یک دکه فست فود بود. ولی باران به قدری شدید بود حتی، همه صندلی های زیر آلاچیق هم که تعدادشان واقعن زیاد بود خیس شده بودند. من مدت زیادی زیر آلاچیق منتظر ایستادم. حسین جان هم در چاله های آب باران که درست شده بود تا کتاب فروشی حوض نقره می دوید و خوشحال بود.
کم کم فکر کردم شاید احسان دیگر نیاید. من فکر کردم چه کنم؟ گوشی ام را خانه جا گذاشته ام. یک مشمع پر و سنگین کتاب خریده ایم. باران می بارد. خیس هستم. چتر همراهمان نیست. عصا دستم است. به به، چه وضعیت معرکه ای.
بالاخره احسان آمد. پرسید حاضر نشد. پاسخ دادم دکه سرویس نمی دهد.
گفت باز همماشین دور است ( بعدن فهمیدم او ماشین را از پارکینگ بیرون برده). برگردم چتر بردارم. مخالفت کردم. گفتم نیازی نیست. گفت کتابها! باران! خیس! گفتم نه. حرکت کردیم. حسین جان و احسان جلو جلو رفتند. من با عصا آرام تر حرکت کردم. بام لند پلکانی ساخته شده. ولی هر جا پله دارد نرده هم دارد. که آدم می فهمد اینجا پله است.
تاریک بود و نور کم، نرده ای هم نبود، باران شدید هم می بارید، و دید من خیلی خوب نبود. افتادم. از بالا، به اندازه سه پله شاید هم چهار پله یا بیشتر افتادم. حالا دیگر همه لباسهایم خیس شدند. درد در تمام تنم پیچید. دستم، دست راستم خیلی درد گرفت. آنجا، سمت انگشت کوچکم، حس سوزش و گزگز داشتم.
من خیس با درد زیادی در تاریکی پخش زمین بودم. هیچ کس آن دور و بر نبود. ناله و فریادم به گوش کسی نرسید. با تلاش بسیار و خیلی سخت بلند شدم. عصا آن طرفتر روی زمین افتاده بود. برش داشتم. می گریستم. حسین جان از دور دوید و آمد طرفم. پرسید چه شده و من هی گریه می کردم. گفتم از پله ها افتادم. راستش چند وقت اخیر، این چندمین بار است از پله ها می افتم. حساب افتادن هایم که از دستم در رفته است‌. کمی جلوتر رفتیم و چون احسان را پیدا نمی کردیم ناچار زیر باران ایستادیم تا باز وقتی ببیند نیستیم خودش دنبالمان برگردد. چون ما نمی دانستیم ماشین کجاست.
حسین جان می ترسید که احسان نیاید. چندین بار او را در آغوش کشیدم و سر و صورتش را بوسیدم. گفتم حسین مهربان خوش تیب زیبا، بابا می آید. همین جا می ایستیم تا بیاید.
از وقتی هوا هنوز روشن بود، حسین جان می گفت حاضر شویم ایران مال برویم.
آنجا فستیوال نوروزی است. از نور تا نوروز. چند روز دیگر آغاز ماه رمضان است.
من دوست داشتم کتاب بخوانم. و خواندم و خواندم و خواندم. ما دیر رفتیم. خیلی دیر. شاید ساعت نه شب بود که رسیدیم. جشن بود. ولی بیشترش تمام شده بود. جشن کودکانه اش تمام شد.
آن شب حسین جان نه به نمایش کودکانه ش رسید و نه به شهر بازی.
اول فروردین ۱۴۰۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط

گزارش روزانه نویسی

کاستارد