ترس

بوی چرک و خون از عفونت زخمش زد در بینی ام. یاد روزهای گذشته افتادم، وقتی کودکی هشت ساله بودم، آخرهای هشت سالگی و موشک باران تهران، هر شب دیگر امیدی به دیدن صبح روز بعد نداشتم. یکی از روزهای شب بعد از موشک باران با خواهرم پیاده می رفتیم خانه دوستش، بعد چه دیدیم؟ خیلی ترسناک بود، یکی از مغازه های نزدیک خانه جمیله اینها موشک خورده بود و خراب شده بود.
شنبه سیزدهم اردیبهشت ۹۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط

گزارش روزانه نویسی

کاستارد