توهم

امروز وقتي از اداره برمي گشتم مردي را زير آفتاب ديدم كه خيال كردم او را مي شناسم. او پشتش به من بود و در آفتاب پاييزي راه مي رفت. بعد در يك لحظه خاص برگشت به طرفم؛ شايد چون سنگيني نگاهم را حس كرد. آن موقع بود كه فهميدم اشتباه گرفتم!
وقتي هم مي آمدم خانه، در كوچه مان، فكر كردم بابا را ديدم. اما فقط فكر كردم. مگر مي شود مرده ها مانند زنده ها لباس بپوشند و در شهر راه بيفتند؟
ديشب زلزله آمده بود. اما من خيال كردم خواب مي بينم. بيست دقيقه به چهار صبح بود. ولي من خواب و بيدار بودم. شايد براي همين فكر كردم خواب مي بينم! دوشنبه، ساعت پنج بعد از ظهر، اول آبان ٩٦

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط

گزارش روزانه نویسی

کاستارد