جن مو قرمز چشم آبی

جن مو قرمز چشم آبی – سه شنبه – ۱۷ خرداد ۱۴٫۱

به نام خداوند مهربان

لیلاالسادات ازغندی

مامان و بابا دیدن آقا قادر، شوهر دختر عمه بابا که بیماریش عود کرده بود، رفته بودند. ماندانا، خواهرم و سمیر، برادرم هم با مامان و بابا رفته بودند.

تنهایی وحشتی در من ایجاد کرده بود. شب قبلش هم فیلم ترسناک دیده بودم. خانه ما سه طبقه بود. و در حقیقت دو طبقه آن مسکونی بودند. و یک طبقه هم راه پله ای بود که به پشت بام
می رسید، همان اتاقک پنهان من بود. خانه حیاط کوچکی داشت و یک ششم اندازه تمام آن باغچه بود. حالا، ولی آن خانه نقلیِ، که با حضور مامان و بابا و سمیر و ماندانا انگار باغی وسط بهشت بود، پر از شبح ترسناکی شده بود که به من حمله می کردند. تلاش آنها، به چنگ آوردن و آزار من بود.

صداهای زشتی می شنیدم. صدا از همان راه پله محبوبم بود. به خودم جرئت دادم و از پله ها به طرف صدا بالا رفتم.

از دیدنش نفسم گرفت. یک زن بود با موهای صاف قرمز آتشین و چشمهای آبی خیلی روشن مانند آسمان یخی. موهای  انگار خیسش ، روی صورتش ریخته بود. پوستش تیره و آبی بود. صدای نفس کشیدنش شبیه خرخر بود. نگاهم به پاهایش افتاد؛ او سم داشت. سم های زشتی که البته حتی پای حیوانات سم دار هم زیباتر بودند.  روی هر دو گونه اش خطی مانند خط چاقو داشت که انگار دوخته بودند. چشمهای مرده گونش که به من افتاد، خرناسه ای کشید، سپس فریاد و نعره جیغ مانند یکسره ای کشید که حس کردم روح از بدنم جدا شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط

گزارش روزانه نویسی

کاستارد