روزانه نویسی

– پنج شنبه تولد احسان بود. برایش یک عطر خریدم.
– رفتم خانه سهیلا. برای تولدش کادو بردم.
– سهیلا برایم فال قهوه گرفت. هر دفعه هم را می بینیم قهوه ای می زنیم و برایم فال می گیرد. پنج شنبه فالم خیلی پربار بود. سهیلا می گفت چشمهایی مرا نظاره می کند. در فالم یک عالمه مرغ افتاد. و یک هواپیما.
– می خواهی چه کار کنی دختر جان بالاخره؟ نه هنرمند شدی و نه نوشته هایت را منتشر کردی. و نه یک دانشمند یا متخصص. حتی خر سرت Generaist in sicence هم نشدی ! دست بجنبان دیگر. می ترسم اجل سر برسد و رسالتت را در این دنیا هنوز انجام نداده باشی.
هر آدمی به این جهان و مردم آن دینی دارد که باید آن را حتمن ادا کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط

گزارش روزانه نویسی

کاستارد