نمی دانم چرا خیال کردم چهره اش این همه آشناست. انگار کورسویی در دوردست های ذهنم، آن آخرها چشمک می زد و می گفت اوست، اوست، اوست. آیا امکان دارد خود او باشد؟ پس از این همه سال، هیاهوی دنیا او را هم پیر کرده بود. ولی نمی خواستم این طور فکر کنم. با دلهره ای نامش را صدا کردم. با تعجب و لبخند نگاهم کرد و گفت که اشتباه گرفتم.
آخرین دیدگاهها