کجایی؟

دیشب به مریم زنگ زدم و گفتم زن حاج محمود هم امروز فوت کرد.
گفت امروز نه، دیروز فوت کرده. شب بعدش پیام داد که تماس گرفت حال و احوال بپرسد، گفتند حاج قاسم آقا سه روز است به رحمت خدا رفته. چند بار متن پیامش را خواندم تا از چیزی که دیدم مطمئن شوم.
گریه م گرفت. بین این فک و فامیل عجیب و بسیار معتقد بابا از مرگ هیچ کدام ناراحت نشدم، ولی این یکی فکرم را سخت مشغول کرده و حتی اشک ریختم. نه از همسر حاج محمود و نه از فوت منصوره خانم که ما صدایش می کردیم منصور خانم. اصغر آقا، باجناق همیشه ساکت و کم حرف قاسم آقا هم که چندین سال قبل تر فوت کرد، دلم خیلی گرفت.
بعضی ها انگار در زندگی دلخوشی اند. همین که هستند، آدم خیالش راحت است. شاید مرگ بینمان جدایی ابدی می اندازد.
مرگ حق است، و همه ما دیر یا زود می رویم. ولی خودمان با مرگ می جنگیم تا بیشتر در این دنیا بمانیم. می گوییم وضعیت جهان خراب است اما باز هم دو دستی به آن چسبیده ایم. هستی هدیه و نعمتی از جانب خداوند است. باید مراقبش باشیم و چون نعمت است از آن سوال می شود.
بگذریم، محبوب خیلی دورم، یار دیرینت، حاج قاسم هم آمده، خبر‌ داری هیچ؟ سرش که خلوت شد دیدنش برو، بعد در چمن های بهشت زهرا قدم بزنید و لبه سکوی مقبره ها بنشنید و گپ بزنید. شاید هم بتوانید با هم دو نخ سیگار بکشید. یا این مدت سیگار را ترک کردی، هان؟
الان ده سال و نیم است که رفته ای، دیگر هیچ دلتنگ و نگران من نیستی؟ کاش مثل اول های سفر خوابت را می دیدم، اما انگار الان رفته ای جایی خیلی خیلی خیلی دورتر، دیگر زیاد حست نمی کنم. اول همه جا کنارم بودی، حالا نه، مثل مادر جان و بابا جان و عزیز جان و عمه ها. شماها کجا رفته اید؟ چند کهکشان آن سوتر؟ بگو بعد از مرگ کجا می رویم؟ کدام سرزمین پهناور که برای همه از ازل تا ابد جا باشد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط

گزارش روزانه نویسی

کاستارد